(1) داش ابرام

مسابقات قهرمانی 74 کیلو باشگاه ها بود. ابراهیم همه حریفان را یکی پس از دیگری شکست داد و به نیمه نهایی رسید. آن سال ابراهیم خیلی خوب تمرین کرده بود. اکثر حریف ها را با اقتدار شکست داد.
اگر این مسابقه را می زد حتماً در فینال قهرمان می شد.اما در نیمه نهایی خیلی بد کشتی گرفت. بالاخره با یک امتیاز بازی را واگذار کرد!
آن سال ابراهیم مقام سوم را کسب کرد. اما سالها بعد، همان پسری که حریف نیمه نهایی ابراهیم بود را دیدم. آمده بود به ابراهیم سر بزند.
آن آقا از خاطرات خودش با ابراهیم تعریف می کرد. همه ما هم گوش می کردیم.
تا اینکه رسید به ماجرای آشنایی خودش با ابراهیم و گفت: آشنایی ما بر می گردد به نیمه نهایی کشتی باشگاه ها در وزن 74 کیلو، قرار بود من با ابراهیم کشتی بگیرم.
اما هر چه خواست آن ماجرا را تعریف کند ابراهیم بحث را عوض می کرد!
آخر هم نگذاشت که ماجرا تعریف شود! روز بعد همان آقا را دیدم و گفتم: اگه میشه قضیه کشتی خودتان را تعریف کنید.
او هم نگاهی به من کرد.نفس عمیقی کشید و گفت: آن سال من در نیمه نهایی حریف ابراهیم شدم.اما یکی از پاهایم شدیداً آسیب دید.
به ابراهیم که تا آن موقع نمی شناختمش گفتم: رفیق، این پای من آسیب دیده.هوای ما رو داشته باش.
ابراهیم هم گفت:باشه داداش،چشم.
بازی های او را دیده بودم. توی کشتی استاد بود. با اینکه شگرد ابراهیم فن هایی بود که روی پا می زد. اما اصلاً به پای من نزدیک نشد!
ولی من، در کمال نامردی یه خاک ازش گرفتم و خوشحال از این پیروزی به فینال رفتم.
ابراهیم با اینکه راحت میتونست من رو شکست بده و قهرمان بشه، ولی این کار رو نکرد.
بعد ادامه داد: البته فکر می کنم او از قصد کاری کرد که من برنده بشم! از شکست خودش هم ناراحت نبود. چون قهرمانی برای او تعریف دیگه ای داشت.
ولی من خوشحال بودم.خوشحالی من بیشتر از این بود که حریف فینال، بچه محل خودمون بود. فکر می کردم همه، مرام و معرفت داش ابرام رو دارن.
اما توی فینال با اینکه قبل مسابقه به دوستم گفته بودم که پایم آسیب دیده، اما دقیقاً با اولین حرکت همان پای آسیب دیده من را گرفت. آه از نهاد من بلند شد. بعد هم من را انداخت روی زمین و بالاخره من ضربه شدم.
آن سال من دوم شدم و ابراهیم سوم.اما شک نداشتم حق ابراهیم قهرمانی بود.
از آن روز تا حالا با او رفیقم. چیزهای عجیبی هم از او دیده ام.خدا را هم شکر می کنم که چنین رفیقی نصیبم کرده.
صحبت هایش که تمام شد خداحافظی کرد و رفت. من هم برگشتم.در راه فقط به صحبت هایش فکر می کردم.
یادم افتاد در مقر سپاه گیلان غرب روی یکی از دیوارها برای هر کدام از رزمنده ها جمله ای نوشته شده بود.در مورد ابراهیم نوشته بودند:

"ابراهیم هادی رزمنده ای با خصائص پوریای ولی" 



منبع:کتاب "سلام بر ابراهیم"

۱ نظر ۱ لایک:)
***************************
إِلَهِی إِنْ أَخَذْتَنِی بِجُرْمِی أَخَذْتُکَ بِعَفْوِکَ
خدایا اگر مرا بر جرمم بگیرى، من نیز تو را به عفوت بگیرم،

وَ إِنْ أَخَذْتَنِی بِذُنُوبِی أَخَذْتُکَ بِمَغْفِرَتِکَ
و اگر به گناهانم بنگرى، جز به آمرزشت ننگرم،

وَ إِنْ أَدْخَلْتَنِی النَّارَ أَعْلَمْتُ أَهْلَهَا أَنِّی أُحِبُّکَ
و اگر مرا وارد دوزخ کنى، به اهل آن آگاهى دهم که تو را دوست دارم

که تو را دوست دارم
که تو را دوست دارم
که تو را دوست دارم
که تو را دوست دارم
*****************************



طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان