گلوله ای به عضلات گردن ابراهیم خورده بود.خون زیادی از او می رفت.
جواد را پیدا کردم و پرسیدم:ابرام چی شده؟!
با کمی مکث گفت:نمی دونم چی بگم. گفتم:یعنی چی؟!
جواب داد:با فرمانده هان ارتش صحبت کردیم که چطور به تپه حمله کنیم.
عراقی ها شدیداً مقاومت می کردند.نیروی زیادی روی تپه و اطراف آن داشتند.هر طرحی دادیم به نتیجه نرسید.
نزدیک اذان صبح بود و باید کاری میکردیم،اما نمیدانستیم چه کاری بهتره.
یکدفعه ابراهیم از سنگر خارج شد!به سمت تپه عراقی ها حرکت کرد و بعد روی تخته سنگی به سمت قبله ایستاد!با صدای بلند شروع به گفتن اذان صبح کرد!
ما هر چه داد میزدیم که ابراهیم بیا عقب،الان عراقی ها تو رو می زنن، فایده نداشت.
تقریباً تا آخر اذان را گفت.با تعجب دیدم که صدای تیراندازی عراقی ها
قطع شده!ولی همان موقع یک گلوله شلیک شد و به ابراهیم اصابت کرد.ماهم
آوردیمش عقب!
......................
لحظاتی بعد هجده عراقی که یکی از آنها افسر فرمانده بود خودشان را تسلیم کردند.
.........................
فرمانده عراقی به جای اینکه جواب من را بدهد پرسید:این الموذن؟!
..........................
اشک در چشمانش حلقه زد .با گلویی بغض گرفته شروع به صحبت کرد و مترجم سریع ترجمه می کرد:
به ما گفته بودن شما مجوس و آتش پرستید.به ما گفته بودند برای اسلام به
ایران حمله می کنیم و با ایرانی ها می جنگیم.باور کنید همه ما شیعه هستیم.
ما وقتی می دیدیم فرمانده هان عراقی مشروب می خورند و اهل نماز نیستند
خیلی در جنگیدن با شما تردید کردیم.صبح امروز وقتی صدای اذان رزمنده شما را
شنیدم که با صدای رسا و بلند اذان می گفت،تمام بدنم لرزید.وقتی نام
امیرالمومنین علیه السلام را آورد با خودم گفتم:تو با برادران خودت میجنگی.
نکند مثل ماجرای کربلا...
.............................
البته آن سربازی که به سمت موذن شلیک کرد را هم آوردم.اگر دستور بدهید او را می کشم.حالا خواهش میکنم بگو موذن زنده است یا نه؟!
................................
رفتیم پیش ابراهیم که داخل یکی از سنگر ها خوابیده بود.
.................................
از ماجرای مطلع الفجر پنج سال گذشت.
..................................
از دور یکی از بچه های لشکر بدر را دیدم که به من خیره شده و جلو آمد!
.................................
گفت:هجده عراقی را که اسیر شدند یادتان هست؟!با تعجب گفتم:بله،شما؟!
با خوشحالی جواب داد:من یکی از آنها هستم!!
.................................
گفتم:اسم گردان و نام خودتان را روی کاغذ بنویس،من الان عجله دارم.
........
همین طور که اسامی بچه ها را می نوشت سوال کرد:اسم موذن شما چی بود؟!
جواب دادم:ابراهیم،ابراهیم هادی.
گفت:همه ما این مدت به دنبال مشخصاتش بودیم.از فرمانده هان خودمان
خواستیم حتماً او را پیدا کنند.خیلی دوست داریم یکبار دیگر آن مرد خدا را
ببینیم.
ساکت شدم.بغض گلویم را گرفته بود.سرش را بلند کرد و نگاهم کرد.
گفتم:ان شاالله توی بهشت همدیگر را می بینید!خیلی حالش گرفته شد.
...............................
در اسفند ماه 1365 عملیات به پایان رسید.
............
رفتم سراغ بچه های بدر.از یکی از مسئولین لشکر سراغ گردانی را گرفتم که روی کاغذ نوشته بود.
.........
فرمانده گفت:گردانی که حرفش را می زنی به همراه فرمانده
لشکر،جلوی یکی از پاتک های سنگین عراق در شلمچه مقاومت کردند.تلفات سنگینی
را هم از عراقی ها گرفتند ولی عقب نشینی نکردند.
بعد چند لحظه سکوت کرد و ادامه داد:کسی از آن گردان زنده برنگشت!
گفتم:این هجده نفر جزء اسرای عراقی بودند.اسامی آن ها اینجاست،من آمده بودم که آن ها را ببینم.
جلو آمد.اسامی را از من گرفت و به شخص دیگری داد.چند دقیقه بعد آن شخص برگشت و گفت:همه این افراد جزء شهدا هستند!
********************************************************************
توجه:این داستان رو کمی خلاصه کردم.
منبع:این داستان و دو داستان در پست های قبل مربوط به کتاب "سلام بر ابراهیم"
هست که نام نویسنده اون به طور مشخص نوشته نشده و نوشته گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی.
کتاب شامل یکسری خاطرات از زبان دیگران در مورد شهید ابراهیم هادی که حدود 256 صفحه هست البته کتاب کم حجمیه و قیمت اون 7500 تومانه.
پی نوشت:درسته
که حجم کتاب خیلی زیاد نیست و آدم دلش میخواد بیشتر با جزییات زندگی این
شهید بزرگوار آشنا بشه ولی با توجه به شخصیت بسیار جذاب و والا مقامی که
ایشون دارن واقعاً همین میزان آشنایی هم بسیار ارزشمنده و دست نویسنده درد
نکنه :) اگه تونستید این کتاب و حتماً بخونید.