(3)سلام بر ابراهیم

گلوله ای به عضلات گردن ابراهیم خورده بود.خون زیادی از او می رفت.

جواد را پیدا کردم و پرسیدم:ابرام چی شده؟!

با کمی مکث گفت:نمی دونم چی بگم. گفتم:یعنی چی؟!

جواب داد:با فرمانده هان ارتش صحبت کردیم که چطور به تپه حمله کنیم.

عراقی ها شدیداً مقاومت می کردند.نیروی زیادی روی تپه و اطراف آن داشتند.هر طرحی دادیم به نتیجه نرسید.

نزدیک اذان صبح بود و باید کاری میکردیم،اما نمیدانستیم چه کاری بهتره.

یکدفعه ابراهیم از سنگر خارج شد!به سمت تپه عراقی ها حرکت کرد و بعد روی تخته سنگی به سمت قبله ایستاد!با صدای بلند شروع به گفتن اذان صبح کرد!

ما هر چه داد میزدیم که ابراهیم بیا عقب،الان عراقی ها تو رو می زنن، فایده نداشت.

تقریباً تا آخر اذان را گفت.با تعجب دیدم که صدای تیراندازی عراقی ها قطع شده!ولی همان موقع یک گلوله شلیک شد و به ابراهیم اصابت کرد.ماهم آوردیمش عقب!

......................

لحظاتی بعد هجده عراقی که یکی از آنها افسر فرمانده بود خودشان را تسلیم کردند.

.........................

فرمانده عراقی به جای اینکه جواب من را بدهد پرسید:این الموذن؟!

..........................

اشک در چشمانش حلقه زد .با گلویی بغض گرفته شروع به صحبت کرد و مترجم سریع ترجمه می کرد:

به ما گفته بودن شما مجوس و آتش پرستید.به ما گفته بودند برای اسلام به ایران حمله می کنیم و با ایرانی ها می جنگیم.باور کنید همه ما شیعه هستیم.

ما وقتی می دیدیم فرمانده هان عراقی مشروب می خورند و اهل نماز نیستند خیلی در جنگیدن با شما تردید کردیم.صبح امروز وقتی صدای اذان رزمنده شما را شنیدم که با صدای رسا و بلند اذان می گفت،تمام بدنم لرزید.وقتی نام امیرالمومنین علیه السلام را آورد با خودم گفتم:تو با برادران خودت میجنگی.

نکند مثل ماجرای کربلا...

.............................

البته آن سربازی که به سمت موذن شلیک کرد را هم آوردم.اگر دستور بدهید او را می کشم.حالا خواهش میکنم بگو موذن زنده است یا نه؟!

................................

رفتیم پیش ابراهیم که داخل یکی از سنگر ها خوابیده بود.

.................................

از ماجرای مطلع الفجر پنج سال گذشت.

..................................

از دور یکی از بچه های لشکر بدر را دیدم که به من خیره شده و جلو آمد!

.................................

گفت:هجده عراقی را که اسیر شدند یادتان هست؟!با تعجب گفتم:بله،شما؟!

با خوشحالی جواب داد:من یکی از آنها هستم!!

.................................

گفتم:اسم گردان و نام خودتان را روی کاغذ بنویس،من الان عجله دارم.

........

همین طور که اسامی بچه ها را می نوشت سوال کرد:اسم موذن شما چی بود؟!

جواب دادم:ابراهیم،ابراهیم هادی.

گفت:همه ما این مدت به دنبال مشخصاتش بودیم.از فرمانده هان خودمان خواستیم حتماً او را پیدا کنند.خیلی دوست داریم یکبار دیگر آن مرد خدا را ببینیم.

ساکت شدم.بغض گلویم را گرفته بود.سرش را بلند کرد و نگاهم کرد.

گفتم:ان شاالله توی بهشت همدیگر را می بینید!خیلی حالش گرفته شد.

...............................

در اسفند ماه 1365 عملیات به پایان رسید.

............

رفتم سراغ بچه های بدر.از یکی از مسئولین لشکر سراغ گردانی را گرفتم که روی کاغذ نوشته بود.

.........

فرمانده گفت:گردانی که حرفش را می زنی به همراه فرمانده لشکر،جلوی یکی از پاتک های سنگین عراق در شلمچه مقاومت کردند.تلفات سنگینی را هم از عراقی ها گرفتند ولی عقب نشینی نکردند.

بعد چند لحظه سکوت کرد و ادامه داد:کسی از آن گردان زنده برنگشت!

گفتم:این هجده نفر جزء اسرای عراقی بودند.اسامی آن ها اینجاست،من آمده بودم که آن ها را ببینم.

جلو آمد.اسامی را از من گرفت و به شخص دیگری داد.چند دقیقه بعد آن شخص برگشت و گفت:همه این افراد جزء شهدا هستند!


********************************************************************

توجه:این داستان رو کمی خلاصه کردم.

منبع:این داستان و دو داستان در پست های قبل مربوط به کتاب "سلام بر ابراهیم"

هست که نام نویسنده اون به طور مشخص نوشته نشده و نوشته گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی.

کتاب شامل یکسری خاطرات از زبان دیگران در مورد شهید ابراهیم هادی که حدود 256 صفحه هست البته کتاب کم حجمیه و قیمت اون 7500 تومانه.

پی نوشت:درسته که حجم کتاب خیلی زیاد نیست و آدم دلش میخواد بیشتر با جزییات زندگی این شهید بزرگوار آشنا بشه ولی با توجه به شخصیت بسیار جذاب و والا مقامی که ایشون دارن واقعاً همین میزان آشنایی هم بسیار ارزشمنده و دست نویسنده درد نکنه :) اگه تونستید این کتاب و حتماً بخونید.



۳ نظر ۰ لایک:)

(2)تیپ و قیافه یا نفس

در باشگاه کشتی بودیم. آماده می شدیم برای تمرین. ابراهیم هم وارد شد. چند دقیقه بعد یکی دیگر از دوستان آمد.

تا وارد شد بی مقدمه گفت: ابرام جون، تیپ و هیکلت خیلی جالب شده! تو راه که می اومدی دو تا دختر پشت سرت بودند. مرتب داشتند از تو حرف می زدند!

بعد ادامه داد:شلوار و پیراهن شیک که پوشیدی، ساک ورزشی هم که دست گرفتی. کاملاً مشخصه ورزشکاری!

به ابراهیم نگاه کردم. رفته بود تو فکر. ناراحت شد! انگار توقع چنین حرفی را نداشت. جلسه بعد رفتم برای ورزش. تا ابراهیم را دیدم خنده ام گرفت! پیراهن بلند پوشیده بود و شلوار گشاد!

به جای ساک ورزشی لباس ها را داخل کیسه پلاستیکی ریخته بود! از آن روز به بعد اینگونه به باشگاه می آمد!

بچه ها می گفتند: بابا تو دیگه چه جور آدمی هستی؟!

ما باشگاه می یایم تا هیکل ورزشکاری پیدا کنیم. بعد هم لباس تنگ بپوشیم.

اما تو با این هیکل رو فرم، آخه این چه لباسهاییه که می پوشی؟!

ابراهیم به حرف های آن ها اهمیت نمی داد.

به دوستانش هم توصیه می کرد که: اگر ورزش برای خدا باشد، میشه عبادت. اما اگه به هر نیت دیگه ای باشه ضرر می کنین.

*********************************************************************

منبع:کتاب "سلام بر ابراهیم"






۲ نظر ۰ لایک:)

(1) داش ابرام

مسابقات قهرمانی 74 کیلو باشگاه ها بود. ابراهیم همه حریفان را یکی پس از دیگری شکست داد و به نیمه نهایی رسید. آن سال ابراهیم خیلی خوب تمرین کرده بود. اکثر حریف ها را با اقتدار شکست داد.
اگر این مسابقه را می زد حتماً در فینال قهرمان می شد.اما در نیمه نهایی خیلی بد کشتی گرفت. بالاخره با یک امتیاز بازی را واگذار کرد!
آن سال ابراهیم مقام سوم را کسب کرد. اما سالها بعد، همان پسری که حریف نیمه نهایی ابراهیم بود را دیدم. آمده بود به ابراهیم سر بزند.
آن آقا از خاطرات خودش با ابراهیم تعریف می کرد. همه ما هم گوش می کردیم.
تا اینکه رسید به ماجرای آشنایی خودش با ابراهیم و گفت: آشنایی ما بر می گردد به نیمه نهایی کشتی باشگاه ها در وزن 74 کیلو، قرار بود من با ابراهیم کشتی بگیرم.
اما هر چه خواست آن ماجرا را تعریف کند ابراهیم بحث را عوض می کرد!
آخر هم نگذاشت که ماجرا تعریف شود! روز بعد همان آقا را دیدم و گفتم: اگه میشه قضیه کشتی خودتان را تعریف کنید.
او هم نگاهی به من کرد.نفس عمیقی کشید و گفت: آن سال من در نیمه نهایی حریف ابراهیم شدم.اما یکی از پاهایم شدیداً آسیب دید.
به ابراهیم که تا آن موقع نمی شناختمش گفتم: رفیق، این پای من آسیب دیده.هوای ما رو داشته باش.
ابراهیم هم گفت:باشه داداش،چشم.
بازی های او را دیده بودم. توی کشتی استاد بود. با اینکه شگرد ابراهیم فن هایی بود که روی پا می زد. اما اصلاً به پای من نزدیک نشد!
ولی من، در کمال نامردی یه خاک ازش گرفتم و خوشحال از این پیروزی به فینال رفتم.
ابراهیم با اینکه راحت میتونست من رو شکست بده و قهرمان بشه، ولی این کار رو نکرد.
بعد ادامه داد: البته فکر می کنم او از قصد کاری کرد که من برنده بشم! از شکست خودش هم ناراحت نبود. چون قهرمانی برای او تعریف دیگه ای داشت.
ولی من خوشحال بودم.خوشحالی من بیشتر از این بود که حریف فینال، بچه محل خودمون بود. فکر می کردم همه، مرام و معرفت داش ابرام رو دارن.
اما توی فینال با اینکه قبل مسابقه به دوستم گفته بودم که پایم آسیب دیده، اما دقیقاً با اولین حرکت همان پای آسیب دیده من را گرفت. آه از نهاد من بلند شد. بعد هم من را انداخت روی زمین و بالاخره من ضربه شدم.
آن سال من دوم شدم و ابراهیم سوم.اما شک نداشتم حق ابراهیم قهرمانی بود.
از آن روز تا حالا با او رفیقم. چیزهای عجیبی هم از او دیده ام.خدا را هم شکر می کنم که چنین رفیقی نصیبم کرده.
صحبت هایش که تمام شد خداحافظی کرد و رفت. من هم برگشتم.در راه فقط به صحبت هایش فکر می کردم.
یادم افتاد در مقر سپاه گیلان غرب روی یکی از دیوارها برای هر کدام از رزمنده ها جمله ای نوشته شده بود.در مورد ابراهیم نوشته بودند:

"ابراهیم هادی رزمنده ای با خصائص پوریای ولی" 



منبع:کتاب "سلام بر ابراهیم"

۱ نظر ۱ لایک:)

خود سازی

 

کسی که درونش را اصلاح نماید خداوند برونش را اصلاح می کند.

وکسی که برای دینش کار کند خداوند دنیایش را کفایت می نماید.

وهرکس آنچه را بین خود و خداست نیکو سازد خداوند آنچه بین او و مردم است     

نیکومی نماید.

 

 

نهج البلاغه،حکمت 423،ترجمه استاد حسین انصاریان

 

 

۰ نظر ۰ لایک:)

من زنده ام 2

"به برادر ها نگاه کردم.آنها بی توجه به نگهبان های مسلح بالای سرشان، با چشمانی مضطرب به سمت ما برگشته و خیره شده بودند.

احساس کردم همه ی برادران در حالت خیز و آماده ی حمله اند.بنت الخمینی، بنت الخمینی گویان ما را به سمت گودالی که برادران در آن بودند هدایت کردند.با دیدن آنها دچار احساس دو گانه ای شده بودیم.هم حضورشان برای ما قوت قلب بود و هم از دیدن غیرت به زنجیر کشیده شده ی آنها و خنده ی مستانه عراقی ها شرمنده بودیم.یاد روزهایی افتادم که می خواستم خدا امتحانم کند.باورم نمی شد که امتحان من اسارت باشد.

برادرهایم را می دیدم که دست بسته و اسیرند.نمی خواستم جلوی دشمن ضعف نشان دهم.عنوان بنت الخمینی و ژنرال به من جسارت و جرأت بیشتری می داد اما از سرنوشت مبهمی که پیش رویم بود می ترسیدم.نمی توانستم فکر کنم چه اتفاقی ممکن است برای ما بیفتد.دلم روضه ی امام حسین(ع) می خواست.دوست داشتم یکی بنشیند و برایم روضه ی عصر عاشورا بخواند.خودم را سپردم به حضرت زینب...

وقتی ما را داخل گودال انداختند، برادرها جا باز کردند.روی دست و پای همدیگر نشستند تا ما دوتا راحت بنشینیم ومعذب نباشیم.سربازهای عراقی که این صحنه را دیدند،به آنها تشر زدند که چرا جا باز می کنید و روی دست و پای هم نشسته اید و با اسلحه هایشان برادرها را از هم دور می کردند.نگاه های چندش آور و کش دارشان از روی ما برداشته نمی شد.

یکباره یکی از برادر ها که لباس شخصی و هیکل بلند و درشتی داشت با سر تراشیده و سبیل های پر پشت،بلند شد و با لهجه ی غلیظ آبادانی جواد را صدا کرد و گفت:هر چی گفتم راست و حسینی براشون ترجمه کن تا شیر فهم بشن!

رو به سربازهای بعثی کرد و گفت:به من می گن اسمال یخی، بچه ی آخر خطم،نگاه به سرم کن ببین چقدر خط خطیه،هر خطش برای دفاع از ناموسمونه.ما به سر نامسمون قسم می خوریم،فهمیدی؟جوانمرد مردن و با غیرت و شرف مردن برای ما افتخاره.

دست به سبیلش برد و یک نخ از آن را کند و گفت:ما به سبیلمون قسم میخوریم.چشمی که ندونه به ناموس مردم چطوری نگاه کنه مستحق کور شدنه.وقتی شما زن ها رو به اسارت می گیرید یعنی از غیرت و شرف و مردانگی شما چیزی باقی نمونده که بتونه معنی ناموس رو بفهمه و غیرت رو معنی کنه.شرف پیش شما به پشیزی نمی ارزه.این چه مسلمانیه،آی مسلمان ها...

سربازها او را میدیدند که چگونه رگ گردنش برآمده و خون جلوی چشمش رو گرفته است.از جواد پرسیدند:یالا ترجم،شی گول؟نخسر علیه رصاصه(یالا ترجمه کن،چی میگه،خرجش یک گلوله است).

برادر عرب زبان نمی دانست چگونه این همه خشم و عصبانیت را تلطیف و بعد ترجمه کند.مِن مِن می کرد.نمی دانست چه بگوید که اسمال یخی گفت:کا، می ترسی از ناموست دفاع کنی؟زنده بودن هنر نیست.جوانمرد زندگی کردن هنره...  "




"از اینکه در حریم امن برادر های خودمان قرار داشتیم احساس آرامش و غرور می کردیم.ولی در حبس بودن آنها رنج بسیار سنگین را به ما تحمیل می کرد.باز و بسته شدن در سلول ما و حتی نگاه بعثی ها تحت کنترل آنها بود.بعثی ها از غیرت آنها که در زنجیر بودند وحشت داشتند و نمی توانستند به ما چپ نگاه کنند.هر وقت بعثی ها در سلول ما را باز می کردند صدای فریاد کسی را می شنیدیم که می گفت:((نصر من الله و فتح قریب)) و بچه های دیگر هم جواب می دادند و ((بشر المومنین)).نمی دانستیم کسی که نسبت به باز شدن در سلول ما واکنش و حساسیت نشان می دهد کیست اما بعدها فهمیدیم او وزیر نفت محمد جواد تندگویان است."


داستان، داستانه اسارته،اما چه اسارتی! اسارت آدمهای آزاده، آدمهایی که هر چه قدر هم جسم هاشون رو در بند کنی روح شون اسارت شدنی نیست!

قصه غیرت مردان در بند و حیا و عفت زنان به اسارت در اومده، آدمهایی که عقیده و ایمانشون در سخت ترین شرایط نمیذاره تا امید و توکلشون رو از یاد ببرن و در بدترین لحظات باز هم انسان میمونن.

وقتی این کتاب رو خوندم یاد زندگی روزمره خودمون افتادم که چطور خیلی راحت داریم با آرامش و امنیت در این سرزمین زندگی میکنیم و برخی از ما، هر از چند گاهی با ناسپاسی تمام همه چی رو زیر سوال میبریم!

این کتاب قسمتهای جالب زیادی داشت تا بخوام براتون بذارم منتها گذاشتنش از حوصله بنده و البته یک پست خارج بود و به همین دلیل به این دو قسمت اکتفا کردم،و صد البته که قسمتهای با غیرتش برام بسیار جالب بود!


در کل "من زنده ام" کتاب خوب و تامل برانگیزی بود.



..........................................................................................................................


***** امیدوارم رفتار عراقی های توصیف شده در این متن رو به کلشون تعمیم ندید، چرا که در هر ملت و قومی خوب و بد هست، خوب و بد به قومیت و ملیت ربطی نداره به راه روش و عقاید انسان مربوطه!




۰ نظر ۰ لایک:)
***************************
إِلَهِی إِنْ أَخَذْتَنِی بِجُرْمِی أَخَذْتُکَ بِعَفْوِکَ
خدایا اگر مرا بر جرمم بگیرى، من نیز تو را به عفوت بگیرم،

وَ إِنْ أَخَذْتَنِی بِذُنُوبِی أَخَذْتُکَ بِمَغْفِرَتِکَ
و اگر به گناهانم بنگرى، جز به آمرزشت ننگرم،

وَ إِنْ أَدْخَلْتَنِی النَّارَ أَعْلَمْتُ أَهْلَهَا أَنِّی أُحِبُّکَ
و اگر مرا وارد دوزخ کنى، به اهل آن آگاهى دهم که تو را دوست دارم

که تو را دوست دارم
که تو را دوست دارم
که تو را دوست دارم
که تو را دوست دارم
*****************************



طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان